داستانک

ساخت وبلاگ

✍نصراله احمدی‌مهر

معلم علوم نیامده بود و ما زیر تک درخت مدرسه دور هم نشسته بودیم. سعید ایستاده بود و ادای معلم رو در می آورد. برگ درختی به جای سبیل چسبانده بود و عینکم را به چشم زده بود تا عین آقا معلم شود. آنقدر تقلید او ماهرانه بود که کارگری که در گوشه ای از مدرسه، داشت دیواری را خراب می کرد، دست از کار کشیده بود و آرام به این شیطنت سعید می خندید و سری تکان می داد.

یکباره پتک فولادی را روی زمین گذاشت و کمی آن سوتر روی بلوکی نشست. سعید که تازه متوجه او شده بود از حرکت ایستاد و دیگه ادامه نداد.

- ادامه بده ...ادامه بده. خداییش خیلی قشنگ ادا در میاری. خستگی از تنم در اومد.

سکوت بر جمع دوستانه ما حکمفرما شد. حالا دیگر همه سر برگردانده بودند و به جای سعید، کارگر را نگاه می کردند.

- یادش بخیر...من هم تو همین مدرسه درس خوندم. منو یاد قدیم انداختین.

بعد دستکش را آرام از دستش بیرون کشید و ادامه داد:

اون گوشه حیاط رو می بینید؟ یه باغچه بود. پاتوق ما اکثر اوقات اونجا بود. یه روز یکی از بچه ها گفت اقا بیایید یه شعر از خودمون بسازیم.خلاصه کلی با خودمون کلنجار رفتیم تا یکی از بچه ها این مصراع رو گفت :

" یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟ "

بعد از پنج دقیقه من هم با پس و پیش کردن کلمات گفتم :

"دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟"

خلاصه تا نیم ساعت با کمک هم شش هفت بیت ساختیم و رفتیم به معلم ادبیات‌مون نشون دادیم. اولش قبول نمی‌کرد که ما گفته باشیم کلی قسم خدا و پیغمبر خوردیم تا باور کرد! یادش بخیر...به هر کدوم یک نمره جایزه داد.

جوان بعد از تعریف خاطره ایستاد و دستکش‌ را چند بار به پایش کوبید. ما که ساکت نشسته بودیم او را با نگاه خود بدرقه کردیم.

امروز سالها از آن مدرسه و شوخی های کودکانه می گذرد. تنها در خوابگاه نشسته ام. ‌کلافه از فکر امتحان فردا، دیوان حافظ را از کمد دوستم برداشتم و کف اتاق دراز کشیدم تا دقایقی از فکر امتحان رها شوم. دیوان را که باز کردم غزلی مثل پتک بر سرم فرود آمد:

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟

دوستی کِی آخر آمد دوستدار‌ان را چه شد؟

از شدت تعجب نیم‌خیز شدم و غزل را تا آخر خواندم. بعد از کمی مکث دوباره برگشتم و غزل را از اول تا آخر خواندم.

گیج و مبهوت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. باد سردی زیر پوستم دوید. از آفتاب خبری نبود و انگار سقف آسمان پایین آمده بود. کودکی گریه کنان در کوچه پشت سر مادر می دوید.

- مامان ! به خدا راست میگم باور کن ...

خرداد۱۴۰۳

+ نوشته شده در ۱۴۰۳/۰۳/۱۳ ساعت توسط نصراله احمدی مهر  | 

باغ ادب ...
ما را در سایت باغ ادب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9bagheadab1 بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 19:03